-
به خدا سپردمت ...
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1387 22:33
و من نور را می بینیم ، بیش از زیاد است که چشمانم قادر به درکش باشند . دلم می خروشد و می فهمد ، اشک ... هق هق ... مرواریدهایی که نخ شدند و من همه چیز را در هر دانه خلاصه کردم . به خاک می افتم و التماس می کنم ، می دانم اشتباهم کجا بود و پشیمانم . معامله می کنم . آرامش را ، روحم را ، زندگیم و ... من خودم را با قلب هایم...
-
شاید...
جمعه 27 اردیبهشتماه سال 1387 22:33
به نام خدا شاید... باز بر عقل تکیه زدم و می نویسم اما به من می گویند دیوانه! تمام وجود از دوست داشتنشان پر می کنی اما سرانجام این تویی که ضعیف و خوار هستی! با دوستان بودن لذتی بی پایان دارد و در هر شب با تو هستند و می مانند و من می گویم خوشا بر حال تو...من از شب می گریزم نفرت دارم وحشت دارم...تمام دوستانم مرا شب تنها...
-
نام ندارد
جمعه 27 اردیبهشتماه سال 1387 21:48
دستانم می لرزند به پیروی از افکار تنش وارم . هق هقم از درد نیست ، از خستگی نیست ، از بی کسی نیست ، من از زندگی می نالم . من از خودم بیزارم . دیگر صدایم هم به احترامم نمی ایستد ، او هم می رود تا همانند همه ی کسانی که ترکم کردند وجود پستم را به رخم کشد . چنان می نویسم که انگار تازه به خاطر آورده ام که آموخته ام قلم را...
-
من ...
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1387 01:01
دروازه ی دلم را باز می کنم ... سیلی جاری می شود ، حکایت کننده از سال ها ... شایدم شکایت کننده و نسل ها ... خسته می شوم و دوباره خفه می شوم ... زیر آواری که خیلی ، سنگینتر از شانه های کوچک زخمیم اند . خسته می شوم و باز می بندمش و باز حجمش را تا حد مرگ زیاد می کنم ... ولی من با این شیوه ی زیستنم خو گرفته ام . زخمیم ......
-
...
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1387 16:56
من اینجا تنهاتر از هر وقت دیگری به خود می اندیشم که مشکلم چیست ؟ کجای کارم غلط بود که همه به سادگی وجودم را فراموش می کنند ؟ خسته شده ام ، از همه ی سرکوفت های خود و از اشک هایی که بر مژگانم خشک شد . می نشینم و می نویسم و فریاد می زنم که گناهم چیست ؟ ولی کسی فریادم را نمی شنود . خیلی وقت است که گوشهایشان را با خنده های...
-
اسارت نفرت
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 01:52
به نام خدا سیاهی بر زندگی ما سایه افکنده!نابودی را با چشمان خود می بینیم!اسیر در خود،نابودی که خود می افرینیم! چشمانمان را بر حقایق می بندیم و دیگر هیچ!در سیاهی فرو خواهیم رفت!از دنیای خود کناره گیری می کنیم!همه می دانیم که چه هستیم به کجا می رویم و چه خواهیم شد!از روز هبوط ذات زشت خود را یافتیم اما هر روز بیش تلاش می...
-
برو !
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1387 18:05
چه موی باریکیست میان حقیقت و انکارش . وقتی که به خاطر دلی نمی گویی که حقیقت روشن است و زمانی که می ترسی از متهم شدن به تاریکی . کسی نخواهد فهمید دردت را ولی این تویی که خرد خواهی شد از درون و در خود می شکنی و فرو می ریزی و پایان میابی و بعد فراموش می شوی بی آنکه بدانند که بودی و برای چه مردی . تو به فراموشی سپرده می...
-
معنای کلمه یا زندگی!!
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1387 21:27
به نام خدا همانند گذشته از بدو تولد و با نگارش اشنا شروع به نوشتن می کنم! تا کنون ورطه ی امید و اشک تنهایی من را شناخته اید!اکنون دست بر روی مسئله ی بزرگتر گذاشته ام! زندگی...لفظی که بسیاری با لذت ان را بر زبان می اورند و بعضی با زجر و اندوه..اما من..من هنوز متوجه نشده ام از اینانم یا انان ...این دو دسته با مادیات لفظ...
-
اشک تنهایی
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1387 00:22
به نام خدا اول به همه بگم هر وقت 1 ماه تنها بودی و مجبور بودی شب ها تا ساعت 2 با خودت حرف بزنی بعدش بیا و بگو می فهمم تنهایی رو! احساس!تنهایی!کمی عادی می شود!به اندازه ی یک عمر تنها ماندن را تجربه خواهی کرد! وقتی که در وجود مادر شکل می گرفتم در تنهایی خود می سوختم!وقتی به دنیا امدم از این همه تنهایی گریستم اما کسی...
-
ورطه ی امید
شنبه 31 فروردینماه سال 1387 23:51
چشمانمان را می گشاییم.اول می گرییم سعی می کنند به ما ارامش را هدیه دهند اما نمی دانند که ما را از سیاهی خود جدا کرده اند و این دلیل گریستن ماست. زندگی شروع می شود هر روز کلمه ی امید تکرار می شود اما امید به چه؟ چنان در این زندگی فرو رفته ایم که سرنوشت رقت انگیزمان را فراموش کرده ایم.... و ما هر روز و روزها به امید فرا...