اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

نام ندارد

دستانم می لرزند به پیروی از افکار تنش وارم . هق هقم از درد نیست ، از خستگی نیست ، از بی کسی نیست ، من از زندگی می نالم . من از خودم بیزارم . دیگر صدایم هم به احترامم نمی ایستد ، او هم می رود تا همانند همه ی کسانی که ترکم کردند وجود پستم را به رخم کشد . چنان می نویسم که انگار تازه به خاطر آورده ام که آموخته ام قلم را چگونه می شکنند ، باز فراموش می کنم که تازه به حرف آمده ام و این ولعیست که در دستانم جاری می شود تا کاغذ را خیس کند . در راه میان بودن و رفتن دفترم را چنگ می زنم و ثانیه های آخر را هم به خسته کردن انگشتانم می گذرانم .نفس های حبس شده ام را بیرون می ریزم و باز کم می آورم در مقابل بار گناهانم . می بخشم ، عشق می ورزم و زندگی می کنم . می خواهم به همه ثابت کنم که من هم می توانم چشمانم را ببندم ...

چه سیاهی بی نظیری ... جایش را به پرده ای آبشار می فروشم و سعی در نشکستن دارم .

تا کی باید در باتلاق دست و پا زد ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد