به نام خدا
شاید...
باز بر عقل تکیه زدم و می نویسم اما به من می گویند دیوانه!
تمام وجود از دوست داشتنشان پر می کنی اما سرانجام این تویی که ضعیف و خوار هستی!
با دوستان بودن لذتی بی پایان دارد و در هر شب با تو هستند و می مانند و من می گویم خوشا بر حال تو...من از شب می گریزم نفرت دارم وحشت دارم...تمام دوستانم مرا شب تنها می گذارند تا تاریکی شب مرا بدرد...
هر وقت نیاز باشد در کنارشانم اما پس چرا حال تنهایم؟این است قانون طبیعت؟
نه!شاید هم من ضعیفم و دیگران راست گویند...این منم خسته تر از همیشه...تنها تر از همیشه...بی کس و در انتظار مرگ...
اما باید دانست که مرگ دیرتر از همه و با زجری یبش از همه خواهد مرد...بلی این سرنوشت من است!
این منم که من گفتند خودت را لبریز عشق کن،برایش بمیر....واژه ی عاشقی را اموختم اما در این راه روحم را در اتش سوختم!
چرا نمی توانم اعتماد کنم بر نزدیک ترین دوستانم!کسانی که فکر می کنم شاید مرا دوست دارند!اما نه مگر می شود من و دوست؟
خستگی و تنهایی بر من چیره شده چنان که مرا در سایه ی خود ناپدید کند و باز من در تاریکی خواهم بود.
من می میرم اما دیرتر از همه...من می میرم حتی بی کس تر از همه...این سرنوشت است سرنوشتی شوم تر از همه...
من مانده ام در تردید خود...در سکوتم حتی در قبر خود.
شاید باید به نظاره بنشینم و اعتراضی نکم....شاید.
هی هی بچه خوب می ری جلو !
شدید پیشرفت می کنی . الان افتادی تو ریلش
واقعا قشنگ بود داداشی
لاو یو
سلام من آپم بیا
zendegi-sakhte.blogsky.com
زیبا بود موفق باشی
سلام من آپم بیا
zendegi-sakhte.blogsky.com
؟؟؟؟؟؟؟
آرا چرا هیچکس تورو اونجوری که بایدنمی بینه؟
یعنی اونجوری که واقعا هستی...یعنی خود خودت رو نمی بینن یعنی یه ماسک رو می بینند...من آپ شدم سر بزن
واقعا این حسیه که منم خیلی خیلی زیاد تجربه کردم همه خوبن دوستا عالین ولی آخرش وقتی که واقعا لازمشون داری...خودتی و خودت.